pppppppppppp
[gravityform id="13" title="true" description="true"]
pppppppppppp
[gravityform id="13" title="true" description="true"]
این آخرین گفت و گوی شهید مصطفی موسوی با مادر است. روز عاشورای مصطفی ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ بود.
«زینت سادات موسوی» با وجود داغ بزرگی که بر سینه دارد، مثل اکثر مادران شهدا، چهرهای صبور و آرام دارد. روزعید غدیر برایمان از پسرش که حالا عنوان جوانترین شهید مدافع حرم را دارد، سخن میگوید:
امام جام زهر را نوشید تا قطعنامه ۵۸۹ شورای امنیت در مورد پایان دادن به جنگ را بپذیرد. جنگی که شروعش بر پایه خباثت و قدرت طلبی دیگران بنا شده بود اما این پایان ماجرا نبود. هنوز ساعتی از پذیرش قطعنامه نگذشته بود که عراق به کمک منافقین حملات خود را به غرب و جنوب کشور ادامه داد. منافقینی که همیشه داعیه آزادی داشته اند، اما رفتار فاشیستی آنها و ۱۷۰۰۰ شهید تروری که از دستاوردهای شعار آزادی خواهی آنهاست، از اذهان هیچ ایرانی پاک نخواهد شد. صدام هم پس از قطعنامه گویا میخواست غرور شکسته شده ی خویش را ترمیم کن،از همین رو دو روز بعد از قبول رسمی قطعنامه از جانب ایران، از چند محور غربی وارد خاک کشورمان شد و شهرهای قصر شیرین، خسروی، سر پل ذهاب و گیلان غرب را به تصرف خود در آورد. به قول سید مرتضی آوینی :”نفرت مردم از منافقین بیش از صدامیان است و این حقیقت، اگرچه از زمان درگیریهای درونشهری منافقین بهروشنی قابل ادراک بود، اما در عملیات مرصاد به یقین پیوست. منافقین نیز این حقیقت را از همان آغاز دریافته بودند، واگر نه، هرگز دست به ترور و قتل عام مردم در درون شهرها و یا مصلا های نماز جمعه و مساجد نمیزدند.”
اردوی راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی غرب کشور توسط خادمین شهدا- فدک مرداد ماه امسال برگزار شد. صبح روز عرفه بود که به یادمان عملیات مرصاد رسیدیم. تصاویر شهدای عملیات مرصاد به تفکیک نام رزمندگان هر شهر بر دیوار نقش بسته بود، عکسی از بچه های گردان تهران توجهم را جلب کرد: ” شهید سعید خوش اخلاق”، مادر سعید را چند ماه قبل در کلاس های امر به معروف خیابان ایران دیده بودم. با وجود سن و سالی که از او گذشته همچنان فعال و پر انرژی است. یادم می آید گفته بود سی سال پیش و درست مقارن با عید قربان پسرش را بدرقه کرده بود و روز عید غدیر هم خبر شهادت اش رسیده بود. چند ماه قبل برای مصاحبه ای خدمتشان رسیدم. مادر از خودش برایمان گفت:“من و همسرم اهل خمینی شهر اصفهان هستیم و قبل از ازدواج در یک محله زندگی میکردیم، همسرم به خواستگاری آمد، بعد از دو سال نامزدی در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم و ساکن تهران شدیم، حاج آقا اینجا مغازه داشت و کار میکرد. اولین فرزندم ۲ سال بعد بدنیا آمد. سعید فرزند سوم بود و سال ۱۳۵۰ در تهران بدنیا آمد. از دوران نوجوانی بسیار فعال و با اراده بود. کمربند مشکی جودو داشت و هم باشگاهی شهید ابراهیم هادی بود. خیلی اجتماعی بود و با همه کس دوست میشد، از بچه دو ساله تا پیرمرد شصت، هفتاد ساله. روحیه ی پهلوانی داشت، یک روز رفته بود با بچه های کوچه بازی کند وقتی به خانه آمد یه کتک حسابی خورده بود، گفتم : “سعید تو ورزشکاری اونوقت کتک خوردی؟!” گفت : “مامان ما تو باشگاه قسم خوردیم که از زورمون جای دیگه استفاده نکنیم.”
کوچه های خیابان ۱۷ شهریور و محله ی آهنگ مزین شده با نام شهدای بسیاری ، خانواده ی خوش اخلاق با شهیدان لواسانی و ابراهیم هادی هم محله ای هستند، او میگوید:“پسرهایمان با هم بزرگ شدند، قد کشیدند و راهی جبهه شدند، شهید لواسانی در عملیات خرمشهر، شهید ابراهیم هادی در کانال کمیل و سعید در عملیات مرصاد شهید شد و جالب این جاست که کنار مزار سعید یادبود شهید ابراهیم هادی و به فاصله یک مزار دیگر مزار شهید لواسانی قرار دارد. انگار بچه محل ها با اینکه در نقاط و زمان های مختلف شهید شدند اما عاقبت دور هم جمع شده اند. مادر شهید لواسانی حتی نتوانست پیکر بی سر پسرش را برای آخرین بار ببیند و چه بسیارند خانواده هایی که حتی نمیدانند عزیزش در کجای ایران به خاک سپرده شده.
آدم دلش میگیرد جوان هایمان رفتند، خانواده ها آنقدر سختی کشیدند، آن وقت بعضی ها بخاطر مشکلات اقتصادی و اجتماعی و یا مسئله حجاب مدام ابراز ناراحتی و شکوه می کنند و قدر ناشناسند.
مادران شهدا خاطراتی را با صبوری برایمان تعریف می کنند که شاید روحشان را هر بار زخمی و زخمی تر کند. این زن ها خودشان شاهدان بی ادعای زمانه اند. مادر در بیان خاطرات آن روز ها میگوید:
سعید اولین بار زمستان سال ۶۶ و چند ماه قبل از عملیات مرصاد راهی جبهه شد؛ با اینکه محصل بود میگفت وظیفه ی من در شرایط کنونی دفاع از وطن است. چند ماه بعد یعنی مرداد سال ۶۷ و حمله منافقین به غرب کشور دوباره به جبهه رفت، خیلی از دوستان و هم محله ای ها همراهش بودند. سعید تصمیمش را برای رفتن گرفته بود و گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبود. یکی از پسرانم را در تصادف از دست داده بودم و به همین علت تمام اقوام از سعید میخواستند که بماند تا نکند اتفاقی برایش بیفتد و خانواده را دوباره داغدار کند. اما دائما تکرار می کرد، امام گفته همه باید بروند پس باید بروم و در راهی کردستان شد. خانوادگی رفته بودیم اصفهان برای تشییع یکی از اقوام که شهید شده بود، وقتی برگشتیم خبر شهادت سعید را به پدرش دادند اما من نمیتوانستم باور کنم. ده روز بیشتر از رفتنش نمی گذشت، عید قربان بود که بدرقه اش کردیم و روز عید غدیر درسن ۱۷ سالگی به شهادت رسید. در عملیات مرصاد حدود ۴۰۰ شهید دادیم که پیکر خیلی از شهدا برنگشت اما الحمدالله پیکر سعیدم را خیلی زود در آغوش گرفتم.
حضور مادران شهدا در اردوهای راهیان نور و مقتل پسرانشان، صحنه ی عاشقانه ی دردناکی را رقم میزند. راه رفتن های با عصا، روی خاک و سنگ هایی که میدانی زمینش روزی فرزندت را به آغوش کشیده صبر زینبی میخواهد. خانم خوش اخلاق سی سال در آرزوی دیدن مقتل سعید به سر برد و سرانجام بهار امسال به آرزویش رسید:
” مناطق عملیاتی جنوب کشور را زیاد رفته بودم اما تا امسال راهیان غرب نرفته بودم. خیلی دلم می خواست محل شهادت سعید را ببینم ؛ چندین بار ثبت نام کرده بودم اما جور نمیشد تا اینکه بهار امسال قسمتم شد و بعد از سی سال رفتم و عقده های چندین ساله ام را خالی کردم. آنجا حال دیگری داشتم و اصلا برایم قابل وصف نیست.”
او پا جای پایِ پسرش گذاشته است، جبهه هاش عوض شده اما نگاهش همچنان به همان مسیر است، از فعالیت هایش در مسیر امر به معروف برایمان میگوید :
“در گروه مردمی آمرین به معروف “صراط” فعالیت دارم. حاج آقا تقوی آنجا کلاس های آموزشی دارند و به افراد یاد میدهند که چگونه و در چه حالتی امر به معروف و نهی از منکر را به طور صحیح در جامعه اجراکنیم. البته فقط در مورد حجاب نیست. درمورد رعایت حقوق همسر و فرزند و همسایه نیز مطالب مهم و کاربردی را یاد میگیریم. افراد شرکت کننده در طرح صراط همه جوان هستند و من پیر آن جمع هستم. به ما در این طرح نحوه بیان را آموزش میدهند؛ البته همراه با کتاب و بروشور سعی داریم این تذکرات را انجام دهیم. خاطره ای از همین فعالیت ها دارم در برخورد با دختر جوان و بد حجابی که به او در خیابان به نرمی تذکری دادم و رد شدم اما به تندی و پرخاش با من صحبت کرد. دلشکسته شدم، دست خودم نبود، اشکم جاری شد. دختر جوان که با من هم مسیر بود نگاهی کرد و متوجه شد آزرده خاطر شدم، آمد جلو آمد و از من دلجویی کرد. به او گفتم: ” تو مثل دخترمی و من هم بخاطر پسرم که خونش رو برای این مملکت داده، میخوام حجابت رو رعایت کنی”. جا خورد و خیلی منقلب شد. من رو بوسید، حلالیت طلبید و موهاش رو پوشوند و گفت : “از پسرت بخواه برام دعا کنه”. همیشه وقتی سر مزار سعید میروم ناخودآگاه یاد آن دختر میافتم. معتقدم جوان های ما با هر رنگ و حجاب و روشی که دارند هنوز ارادت خاصی به شهدا دارند و اسم شهدا که به میان می آید پذیرش آنها درمورد مسائل شرعی و دینی گویا بیشتر میشود.”
در پایان گفت و گو کتاب واجب فراموش شده مجموعه بیانات راهبردی رهبری در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر هدیه ی خانم خوش اخلاق به ما بود.
عملیات “سیدالشهدا” در خاک فکه، با هدف باز پس گیری منطقه “تپه سبز” انجام شد. عمیاتی که ابتدا سهل جلوه میکرد، اما مهندسی و تاتیک قوی عراق در شب عملیات، ورق را برگرداند. نیروها هیچ راهی نداشتند جز اینکه از روی پیکر خط شکنان گذر کنند. آن شب گردان تلفات زیادی داشت. مسئول گردان حضرت علی اصغر، حاج حسین اسکندرلو نیز همان شب به شهادت رسید و قرعه اسارت هم به نام محمد درآمد. با محمد عباسی در سفر راهیان نورگروه فدک آشنا شدیم. راوی خوش سر و زبان و بذله گویی که با روایتگریهای دلنشینش از سالهای اسارت، سفر را برایمان خاطره انگیزترکرد. به بهانه ی شنیدن خاطراتش با جزییاتی دقیق تر، به ملاقاتش رفتیم.
گزارش پیش رو حاصل گفتگوی خادمین شهدا- فدک با اوست.
محمد عباسی هستم. متولد آذر ۴۷ در شهر ری و اولین فرزند خانواده. با شروع جنگ تحمیلی یازده ساله بودم. حدودا اوایل سال شصت ویک به عضویت بسیج مسجد محله درآمدم و پس از طی کردن چند ماه دوره نظامی تصمیم گرفتم که به جبهه بروم. چندین بار به سپاه شهر ری مراجعه کردم و بخاطر سن کمی که داشتم سپاه اجازه ی اعزام نمیداد. طبق عادت مرسوم دلباختگانِ کم سن و سال جبهه، دست در شناسنامه ام بردم. تاریخ تولدم را تبدیل کردم به چهل و پنج و از آنجا که در جعل کردن هم بسیار ناشی بودم به قسمت حروف سال تولدم دست نزدم. با گریه و التماس رفتم سپاه و در نهایت اعزامم را به رضایت از پدر و مادرم مشروط کردند. والدینم به شدت مخالفت کردند، علی الخصوص پدرم اما من دست بردار نبودم. مادرم سواد خواندن نداشت. برگه رضایتنامه را آوردم، مادرم اعتماد کرد و انگشت زد اما پدرم با سواد بود، سخت زیر بار رفت اما سرانجام توانستم مجابشان کنم.
وقتی تاریخ اعزام نیروهای شهر ری اعلام شد، بدون اطلاع خانواده به جبهه اعزام شدم. بعد از یک هفته از پادگان دوکوهه با خانواده تماس گرفتم و مطلعشان کردم . اولین عملیاتی که حضور پیدا کردم عملیات والفجر مقدماتی بود. در لشگر ۲۷ محمد رسول الله، گردان مقداد حضور داشتم. به فاصله چند ماه بعد در عملیات والفجر یک حضور پیدا کردم. از من تنها برای یک بار اعزام تعهد گرفته بودند بنابراین یکسالی را در جبهه ماندم تا سن ام بالاتر رود و برای اعزام های بعدی دچار مشکل نشوم. سال ۶۲ به منطقه کردستان سقز رفتم. درعملیاتهای بدر، خیبر، والفجرهشت حضور داشتم و آخرین عملیاتی که شرکت کردم “عملیات سیدالشهدا” بود
بعضی از مناطق جنوبی ما، از جمله منطقه فکه به تصرف درآمده بود. از سوی فرمانده تیپ سیدالشهدا (سردار فضلی) دستور انجام عملیات و باز پس گیری منطقه صادر شد. دوم بهمن ماه سال ۶۵ فرماندهان تیپ سیدالشهدا به همراه مسئولین گروهان، شناسایی منطقه را انجام دادند و ظهر بازگشتند، گزارش شناسایی حاکی از این بود که منطقه عاری از هر گونه مانع است و تنها بصورت پراکنده چندین تانک و نفربر از دشمن دیده میشود. این طور برایمان مجسم کردند که عملیات سختی نخواهیم داشت و خیلی سریع منطقه را پس میگیریم و به ارتش تحویل داده و برمیگردیم. حدود ساعت پنج الی شش بعد از ظهر ماشی نهای کمپرسی برای انتقال رزمندهها آمدند. از پادگاه دو کوهه به سمت منطقه فکه حرکت کردیم. حدودا هفت کیلومتر مانده به نقطه ی رهایی و شروع عملیات، نیروها را پیاده کردند. حدود ساعت ۱۰ شب در غالب دو ستون در دل جاده حرکت کردیم. ساعت ۱۲ شب بود که به نزدیکی منطقه رسیدیم، به نیروها فرمان داده شد که تا صدورفرمان عملیات منتظر بمانند. طبق تجربه عملیات های قبلی تا صدور فرمان حمله پنج تا ده دقیقه طول می کشید. اما آن شب این زمان طولانی تر شد. نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه گذشت. همه شک کرده بودند که ممکن است عملیات لو رفته باشد. بین رزمنده ها همهمه شده بود.
به هر نحوی بود خودمان را به خاکریز رساندیم و منتظر دستور شدیم. حدود ساعت سه شب فرمان عقب نشینی صادر شد. هنگام بازگشت از منطقه در تاریکی شب حس کردم دستی مچ پای من را گرفت. یکی از رزمنده ها بود، گفت منم با خودت ببر. گفتم : بلند شو بریم، گفت : من مجروحم (از ناحیه کمر و باسن و پا مجروح شده بود). مجبور شدم او را روی کولم بکشانم عقب، نیروهایی که سبک بارتر بودند سریع توانستند عقب نشینی کنند. من به همراه یک تعداد از مجروحین که در حین راه به من ملحق شدند بین راه ماندیم. خسته بودیم و حرکت ما کند شده بود. هوا داشت روشن می شد، عراقی ها هم برای پاکسازی منطقه آمده بودند.
پشت تانک سوخت های پنهان شدیم، غافل از این که عراقی ها کاملا ما را رصد می کنند. تحت محاصره درآمدیم. تیر هوایی میزدند، راهی جز تسلیم نبود …
به شهر مرزی الاماره که نزدیک منطقه فکه بود منتقل شدیم. سپس سه چهار روزی را در استخبارات بغداد بازجویی شدیم. در نهایت اسرا به یکی از اردوگاه های رمادیه منتقل شدند. مجروحی که همراهم بود چون همان لحظه بخاطر جراحاتش داخل ماشین سرو صدای زیادی میکرد او را از ما جدا کردند و نمیدانم زنده است یا شهید شده. در آن شرایط خانواده ها هیچ اطلاعی از سرنوشتمان نداشتند، هفت هشت ماه بعد، از اسارتمان مطلع شدند.
سلول انفرادی جایی بود نیم متر در یک متر برای شش نفر. جایی برای نشستن وجود نداشت. هفت هشت ساعت می ایستادیم. سی ثانیه فرصت دستشویی رفتن داشتیم، در شرایطی که با کابل ایستاده بودند بالای سرمان. شاید هر دو ماه یکبار حمام میرفتیم. با لباس تنمان دو دقیقه مهلت داشتیم برای دوش گرفتن، بعد داخل بندها راه میرفتیم تا بدن و لباسها خشک شود. شکنجه ی جسمی روزانه مان، پذیرایی صبحگاهی از اسرا، با شلاقی از جنس کابل برق و تلفن که حاوی چهل پنجاه رشته سیم بود. از جمله شکنجه های روحی دست گذاشتن بعثی ها روی حساسیت هایمان بود. با انجام اعمالی به سختی سوهان روحمان می شدند. نوارهای مبتذل ترانه از بلندگو پخش می شد. در اردوگاه ویدئو بود که پیوسته فیلم های مبتذل پخش می شد. آن زمان شطرنج هنوز آزاد نشده بود. شطرنج، پاسور، تخته و سیگار را به وفور در دسترس اسرا قرار میدادند. در واقع هر چیزی که با روحیات بسیجی جماعت سازگار نبود آزاد بود.
در حدی آب و غذا به ما می رسید که فقط از زنده ماندنمان اطمینان حاصل کنند. در بین ما اسرایی بودند که از کمبود آب و تشنگی به شهادت می رسیدند. غذا بسیار مختصر بود. اغلب غذای اسرا آب و پیاز بود. یعنی پیاز را داخل آب میجوشاندن و این خوراک را به ما میدادند. هر ساله تولد صدام جشنی برگزار میشد. آن روز بعثی ها سوپرایزمان می کردند. غذا مرغ با نوشابه می دادند، در شرایطی که یک مرغ برای ده پانزده نفر و سهمیه نوشابه ی هر کس هم یک قلپ بود. دیگرخودتان تصور کنید تحت چه شرایطی غذا را بین خودمان تقسیم میکردیم.
فعالیت سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در داخل کشور متوقف شده بود. اردوگاه های عراق و اسرای ایرانی برایش بهترین موقعیت جذب نیرو بشمار می آمد. در بین اسرا هم رخنه کردند و از اسرا میخواستند که به سازمان بپیوندند و در عملیات هایی که بر علیه ایران انجام میدادند حضور پیدا کنند. مجاهدین خلق اسرایی را که سن و سال کمی داشتند به لحاظ روانی تحت تاثیر قرار می دادند. با توجه به سن و سال اندکی که داشتم، من هم جز همان افرادی بودم که به ملاقات با مریم رجوی فراخوانده شدم. وارد اتاق شدم، میوه شیرینی چیده شده بود. مریم رجوی بسیار خوش برخورد مدام به من خوراکی تعارف میکرد. مشخص است که با آن وضعیت تغذیه مان در اردوگاه سریع شروع کردم به خوردن میوه ها. درهمین حین فرمی را جلوی من گذاشت و سعی کرد به زبانهای مختلف سازمان و اهدافش را معرفی کند. گفت: “شما کم سن و سالید، نمیفهمید … شما را این آخوندها گول زده اند و فرستاده اند اینجا …”. اصرار داشت امضا بدهم و تمایل خود را برای پیوستن به سازمان مکتوب کنم. آن روز امتناع کردم، بهانه آوردم و گفتم باید فکر کنم، باشد برای روز دیگر. فردا دوباره من را از بلندگوی اردوگاه صدا زدند. مجدد همان اتاق ملاقات، مریم و میز پذیرایی، مثل نوبت قبل به محض ورودم به اتاق با تعارف مریم، شروع کردم به پذیرایی از خودم. مجدد درخواستش را مطرح کرد. اینبار جدی و راسخ عنوان کردم که قبول درخواست عضویت در سازمان بر خلاف اعتقاداتم هست، خشگمین شد. از جایش بلند شد و یک سیلی جانانه خواباند زیر گوشم. گفت:”پس می آمدی اینجا برای میوه خوردن. از اتاق که خارج میشدم، عذاب وجدان گرفتم، به رجوی گفتم:”حلال کن خواهر بابت میوه و شیرینی های خورده شده”. پوزخندی و زد و گفت گمشو برو بیرون…
بین نیروهای بسیجی همه قشری بود. پیرمرد هفتاد ساله مثل عمو یدالله، بچهی آذربایجان، تا بچه کلاس پنجم ابتدایی مثل علی بیگلری که بچهی کرمانشاه بود. بسیج مردمی بود و همه گروه سنی و با هر کشش جسمی بین نیروهای آن بود.خیلیها توانشان کم بود و در اثر شکنجه ها و بی آبی به شهادت میرسیدند. دردهایمان را باورنداشتند و خیلی به فکر درمان اسرا نبودند. اگر واقعا یقین حاصل میکردند که اسیری قرار است بمیرد، آن زمان نسبت به بردنش به درمانگاه اقدام میکردند.
خاطرم هست یک سرباز عراقی بهنام “مسلم”، شیعه بود و نسبت به باقی بعثی ها رفتار بهتری داشت. دوتا از برادرانش هم در جنگ کشته شده بودند. یک شب از تشنگی خوابم نمی برد، آن شب مسلم نگهبانی میداد، هنگام استراحت همیشه برق های اردوگاه روشن بود. بالای سرم آمد و دید بیدارم، گفت : “چرا نمیخوابی؟! ” گفتم: “تشنمه” ، با همان شلنگی که بچه ها را میزد یک مقداری آب درون شلنگ ریخت. دو طرفش را گرفت، از پشت پنجره ها لیوانم را بالا بردم و آن را برایم پر کرد، نسبت به باقی هم شلاقها را آرامتر میزد .
جنگ را تکلیف می دانستیم و طبق جمله امام با این مضمون که فرموده بودند: اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم، حقیقتا خودمان را برای بیست سال اسارت آماده کرده بودیم. زمانی که زمزمه ی قطعنامه پیچید غم مان گرفت که چرا این گونه جنگ باید تمام شود؟! یادم می آید موقع پذیرش قطعنامه تمامی بچه های اردوگاه غمزده بودند.
صحبت هایی در مورد آزادی اسرا به گوشمان رسید اما خیلی زود بحث ها و زمزمه ها خوابید. دوسال بعد از آن بحث آزادی اسرا جدیتر مطرح شد.
محسن، سرباز عراقی جثه درشتی که زیر دستش زیاد شکنجه شدم. شب آخری که در اسارت بودیم عراقی ها درِ آسایشگاه رو باز گذاشتند. بعد از پنج سال بود که می توانستیم آسمان و ستاره ها را ببینیم. طی این مدت اسارت از ساعت پنج بعد از ظهر تا فردا هشت صبح درها را قفل میکردند. صبح که ماشین برای انتقال ما آمد، محسن من را کنار کشید، از آزادی ما اظهار خوشحالی کرد و گفت : “محمد من را حلال کن. من بیش از حدی که باید تو را شکنجه کردم.” گفتم:” نه حلالت نمیکنم بماند برای آن دنیا …” عصبانی شد و مجدد سیلی محکمی در همان یکی دو ساعت مانده به آزادی در گوشم نواخت. اتوبوس آمد و به مرز منتقل شدیم، صلیب سرخ کارتمان را مهر زد و همانجا تبادل انجام شد .
وارد شهرری شدم. همشهریانم مراسم باشکوهی را تدارک دیده بودند. سمت خانه آمدم، پدر و خواهران و برادرانم را دیدم اما بین جمعیت مدام دنبال مادرم میگشتم. خانمی که به نظرم غریبه بود، بسویم آمد و مرا در آغوش گرفت، امتناع کردم، گفتند : “مادرت هست…” او را نشناختم، صحنه ی سختی بود. مادرم در سالهای اسارتم بسیار شکسته شد، پدرم میگفت : “مادرت طی این پنج سال نبودنت هنگام خواب نه تشک زیرش میانداخت و نه بالش زیر سرش میگذاشت”. ناراحتی اعصاب گرفته بود، بعد از آزادیام پدر و مادر عمرشان زیاد نبود. آنزمان جوان بودیم، سر پرشوری داشتیم، پای اعتقاد و مبارزاتمان ایستادگی کردیم و تحمل اسارت آن چنان که برای خانواده هامان سخت گذشت برای ما سخت نگذشت. درک این مطلب اکنون که دارای فرزند هستم برایم ملموستر است.
خیلی اوقات دلتنگ اسارتم. با این که اوقات سختی را گذراندیم اما خیلی شیرین بود. حال و هوای اسارت از بیرون و از منظر نگاه دیگران خوشایند نیست اما برای خود اسرا با توجه به اعتقاداتی که دارند در کنار شکنجه های روحی و روانیاش، لحظات شیرینی هم دارد . اکنون در آسایشیم اما لحظات معنوی که در همان اردوگاه داشتم فراموشمان نمیشود . شبها گاهی خواب همان حال و هوا را میبینم. معنویات در سختیها جلوه بیشتری دارد. دلم برای روزهای اسارت تنگ میشود.
به کوشش کارگروه پژوهش- خادمین شهدا فدک
ماهنامه فکه شماره ۱۸۳ مرداد ۱۳۹۷ص ۲۸
خادمین شهدا فدک
[gallery columns="4" size="medium" ids="4463,4426,4315,4389,4339"]گاهی شبیه به یه کتاب تاریخ انقلابه، که میتونیم حسابی وقت بزاریم و همه برگای این کتاب گلزار شهدا،قطعه ۲۱ تاریخی چهل ساله رو یکی یکی ورق بزنیم. قطعه ۱۷ که قهرمانای ۱۷ شهریور ۵۷ اونجا آروم گرفتند، یا ضلع شمالی همین قطعه که جایگاه جلوس امام خمینی(ره) در روزِدوازدهم بهمن ۵۷ بود.
این هفته، بچههای فدک اولین پنجشنبه از آخرین ماه سال رو درقطعه ۲۱ ، مزار شهدایی که ۲۲ بهمن ماه ۵۷ به شهادت رسیدند، مشغول به فعالیت شدند. این غبارروبیها و گل افشانیها بهونه ست تا هر بار به خودمون یادآوری کنیم، از برکت خون اون هاست که تو این هوا داریم نفس میکشیم. مُهر خون شهدای انقلاب، تا ابد بر پیشانی تاریخ ایران میمونه ….
[gallery size="large" ids="4110,4111,4112"]
اینجا دیوارها سخن میگویند، به موزه که پا میگذاری، سردی و زمختی در بزرگ آهنین، مشقات انسانهایی را یادآور میشود که روزگاری در آن سلولهای تنگ و باریک، وحشیانهترین جنایات را به جان خریدند و دست از فریاد آزادیخواهیشان نکشیدند؛ دالانی تنگوتار با دیوارهای بتنی و سربهفلک کشیده که اسامی ۴۰۰۴ نفر از افرادی که به اتهام خیانت به حکومت شاه به زنجیر ساواک گرفتار شدند، نگاشته شده است. نردههای آهنی بلند که تا سقف کشیده شدند تا رخصت شنیدن فریادها و نعرههای زندانیان برهنه را که در گرما و سرما به آن آویخته میشدند به سایر سلولها هم نرساند، چه رسد به مردمان پشت دیوار! بندها و سلولهای سرد و نموری که گورستان بسیاری از زنان و مردان آزاده بود. زنان مبارزی که تحت آزار و اذیتهای سنگدلان روزگار، خم به ابرو نیاوردند؛ مردان غیوری که تنها با یک قطعه عکس از آنان یاد میشود و تصاویر دلخراشی از اجساد تکهتکهشدهشان که هر انسانی را آزرده خاطر و متاثر میکند. بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری در طول عمر کوتاه خود، یعنی از زمان تشکیل تا پیروزی انقلاب اسلامی تعداد ۱۰هزار نفر را محبوس کرده بود. در این بازداشتگاه ۷۹ شیوه شکنجه اعمال میشد.
به اینجا که پا میگذاری، انگار هنوز فریاد آزادی خواهان زیر شکنجهی طاغوت در فضا منجمد شده است. اینجا تنها یک موزه نیست، یاداور هویت و ارزش یک انقلاب است. در حال و هوای بهمن ماه و سکوٺ سنگین این بنا، بهتر میتوان قدر و قیمٺ این انقلاب را درک کرد.